داستان نوجوان | خیر ببینی ننه!
  • کد مطالب: ۲۲۲۰۹۱
  • /
  • ۱۳ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۴:۵۵

داستان نوجوان | خیر ببینی ننه!

یک روز مادر‌بزرگ تصمیم گرفت برای دوتا اتاق کوچک طبقه‌ی بالای خانه‌اش، یک مستأجر بیاورد تا هم اتاق‌ها خالی نباشد، هم جیب‌هایش.

مرجان اسماعیلی - یک روز مادر‌بزرگ تصمیم گرفت برای دوتا اتاق کوچک طبقه‌ی بالای خانه‌اش، یک مستأجر بیاورد تا هم اتاق‌ها خالی نباشد، هم جیب‌هایش. دیگر هم تنها نمی‌ماند.

این‌جوری شد که خیلی زود آقای بنگاه املاکی شروع کرد به آوردن مشتری‌های مختلف به خانه‌ی مادربزرگ. اولش یک خانم و آقا را آورد که چهارتا بچه‌ی بازیگوش داشتند.

بعد یک پیرزن که حتی نمی‌توانست از یک پله هم بالا برود. بعد ۶، هفت دانشجوی رشته‌ی معماری را آورد که اصلا از معماری خانه خوششان نیامد و آخر سر هم یک خانم جوان تنها را آورد تا خانه را ببیند.

خانم جوان معلم بود، معلم کلاس اول دبستان. مادر‌بزرگ تا خانم معلم را دید، از او خوشش آمد. خانم معلم هم تا اتاق‌های جمع و جور و قشنگ طبقه‌ی بالا را دید، حسابی ذوق کرد و گفت: «قبول، من اینجا را اجاره می‌کنم.»

خیلی زود، آقای بنگاه املاکی به قول خودش معامله را جوش داد و خانم معلم با ‌‌وسایلش به طبقه‌ی بالا اسباب‌کشی کرد. مادر‌بزرگ خیلی خوشحال بود. حالا دیگر تنها نبود. فقط یک مشکلی وجود داشت!

هر دو سه روز خانم معلم با یک کتاب می‌آمد دم اتاق مادربزرگ و با هیجان می‌گفت: «بفرمایید مادر‌بزرگ. این کتاب خیلی قشنگ است! حتما آن را بخوانید!» و بعد می‌رفت.

مادربزرگ هم لبخند‌زنان کتاب را می‌گرفت و می‌گذاشت لب طاقچه. مدتی که گذشت، کتاب‌های لب طاقچه بیشتر و بیشتر شد، کتاب‌هایی که مادر‌بزرگ حتی یک خط از آن‌ها را نخوانده بود.

خب، مادر‌بزرگ اصلا سواد نداشت. نمی‌توانست یک کلمه هم بخواند و خجالت می‌کشید این را به خانم معلم بگوید. یک روز وقتی خانم معلم آمد و کتاب جدیدی برای مادر‌بزرگ آورد، چشمش به طاقچه افتاد و لبخندزنان گفت: «مادر‌بزرگ، کتاب‌های قبلی را خواندید؟ خوشتان آمد یا نه؟»

مادر‌بزرگ دستپاچه شد. سرخ و سفید شد. با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «نه ننه‌جان، نتوانستم.» خانم معلم با تعجب پرسید: «نکند موضوعشان جالب نبوده یا شاید خطشان ریز بوده و چشمتان را اذیت می‌کرده؟»

مادر‌بزرگ نفس عمیقی کشید، به طاقچه نگاه کرد و گفت: «راستش نمی‌دانم چون اصلا یک کلمه هم از کتاب‌ها  را نخوانده‌ام.» خانم معلم که حسابی تعجب کرده بود گفت: «نکند از کتاب خواندن خوشتان نمی‌آید!»

مادر‌بزرگ دستپاچه گفت: «نه، خیلی دوست دارم بخوانم اما نمی‌توانم. نمی‌توانم چون اصلا سواد ندارم.» خانم معلم تا این را شنید، لبخندی زد و نفس راحتی کشید و گفت: «خب، چرا از اول نگفتید؟! اینکه کار سختی نیست. من معلمم. کارم یاد دادن خواندن و نوشتن به بچه‌هاست. فکر کنم بتوانم به مادر‌بزرگ‌ها هم خواندن و نوشتن را یاد بدهم!»

مادر‌بزرگ که با شنیدن این حرف حسابی هیجان‌زده شده بود، با خوشحالی داد زد: «خیر ببینی ننه‌جان! تا وقتی سواد یاد بگیرم، نمی‌خواهد اجاره بدهی.» خانم معلم خیلی زود دست‌به‌کار شد و کلاس درس کوچکی توی خانه به راه انداخت.

تنها شاگرد کلاس با ذوق و علاقه هر روز در کلاس شرکت می‌کرد. یک ماه و دو ماه و چند ماه تا اینکه بالأخره مادر‌بزرگ همه‌ی حروف الفبا را یاد گرفت و توانست بخواند و بنویسد.

البته اولش کمی سخت بود اما کم‌کم بهتر و بهتر شد، آن‌قدر که توانست همه‌ی کتاب‌هایی را که خانم معلم برایش آورده بود بخواند. از آن زمان به بعد، مادر‌بزرگ عاشق خواندن شد.

کتاب و روزنامه و حتی تابلوهای بالای مغازه‌ها را می‌خواند. می‌‌خواند و زیر لب برای خانم معلم دعا می‌کرد و می‌گفت: «خیر ببینی ننه!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.